آشنایی مختصر

حضرت استاد، محسن محمّدى عراقى (اراکى) در سال ۱۳۳۴ش در خانوادهٔ علم و فضیلت در نجف اشرف چشم به جهان گشود.

والد گرامیش، مرحوم حضرت آیت اللّه العظمى حاج شیخ حبیب اللّه اراکى (رضوان‏ الله‏ تعالى‏ علیه) از فقهای وارسته و اساتید بنام حوزهٔ علمیّهٔ نجف بود و افزون بر مقام شامخ علمى که ایشان را در صف علماى تراز اوّل حوزهٔ علمیّه نجف قرار مى ‏داد، در میدان عمل نیز از پیشتازان بود. ورع، تقوا، عبادت، زهد و سایر ملکات و سجایاى اخلاقى ایشان کم نظیر بود. او در عالم سیر و سلوک و معنى، مقامى عالى داشت و علاوه بر دارا بودن صفا، طهارت و کمالات اخلاقى، از حالات بسیار خوب معنوى نیز برخوردار بود و مکاشفات و مشاهدات ربّانى نصیبش مى‏ شد.

والدهٔ مرحومهٔ استاد، فرزند عالم پرهیزکار مرحوم آیت اللّه العظمى شیخ صفرعلى اراکى (رضوان‏ الله‏ تعالى‏ علیه) است.

مرحوم آیت اللّه العظمى شیخ صفرعلى اراکى (رضوان‏ الله‏ تعالى‏ علیه)، از اعاظم فقها و زهّاد حوزهٔ علمیهٔ نجف اشرف بود. او تألیفات فراوانى در زمینهٔ مسائل فقهى و اصولى دارد و قریب یک دورهٔ فقه استدلالى و نیز یک دورهٔ کامل اصول فقه از جمله آثار علمى باقی مانده از ایشان است.

خانواده

مرحوم حضرت آیت الله العظمی شیخ صفر‏علی عراقی(مرحوم جد امّی)

آشنایی مختصر

حضرت آیت الله العظمی شیخ صفر علی عراقی رضوان‏ الله‏ تعالى‏ علیه در روستای فیجان
(از توابع استان مرکزی) در سال ۱۳۰۳ﻫ.ق چشم به جهان گشود و در آنجا پرورش یافت.
مادر ایشان علویّه، سیّده آمنه خاتون[۱] و پدرشان آقا محمّد‏تقی‏ عراقی، دهقان بود.

تحصیلات

آموزش قرآن کریم و دروس مکتب خانه را در روستای خود آغاز کرد و سپس به سلطان‏ آباد (شهرستان اراک فعلی) رفت و در مدرسهٔ علمیهٔ سپهدار، شروع به تحصیل دروس حوزوی نمود و دروس سطح را همان‏ جا به اتمام رساند. در این مقطع زمانی، از هم‏دوره‏ ای‏ های ایشان، حضرت آیت اللّه العظمى حاج شیخ عبدالکریم حایری یزدی (رحمه الله علیه) بود. پس از آن، در سال ۱۳۲۷ﻫ.ق برای ادامهٔ تحصیل، رهسپار نجف اشرف شد.

استادان

علامه آقا‏بزرگ تهرانی در نقباء البشر می‏ نویسد: شیخ صفر علی عراقی حوزهٔ درس آخوند خراسانی را درک کرده، و نزد اساتید سترگی همچون: میرزای نائینی ، آقاضیاء عراقی و سیّد ابوالحسن اصفهانی (رحمه الله علیهم اجمعین) نیز برای سالیانی تلمّذ کرده و درس های ایشان را نوشته است[۲]. علاوه بر آن، از درس مرحوم سیّد محمد‏کاظم طباطبائی یزدی رحمه الله علیه (صاحب‏ العروه الوثقی) نیز بهره برده است.

آثار علمی

از معظم له آثار گرانبهایی به جا مانده که برخی آنها در اثنای مسافرت به مشهد مقدس از بین رفته و برخی در نجف اشرف مانده است.
معظم له دورهٔ کامل فقه و اصول را به تحریر درآورده و تقریرات درس اساتید خود را در فقه و اصول تقریر کرده است. آن چه از مؤلفات و آثار ایشان به جا مانده و در دست است عبارت است از:
۱. رسالهٔ مستقلی در بحث عدالت.
۲. تعلیقه بر مکاسب محرّمهٔ شیخ انصاری (که اخیرا با تحقیق خوبی به چاپ رسید).
۳. تعلیقه بر بیع مکاسب.
۴. تعلیقه بر خیارات مکاسب.
۵. مباحث الفاظ اصول (تا مقدمهٔ واجب).
۶. مشکاه الفقیه (تعلیقه بر شرائع الاسلام).

ویژگی‏ های اخلاقی

مرحوم آیت الله العظمی صفر علی عراقی رضوان‏ الله‏ تعالى‏ علیه افزون بر مراتب عالی علمی از مراتب عالیهٔ تجرد و تهذیب نفس برخوردار بوده است. تواضع، زهد، دوری از زخارف دنیا، تقوا، ترس از خدا، عبادت، خشوع و رقت قلب، تلاش، پشتکار، پاکی و صداقت از اوصاف بارز این مرد خدا بوده است.
گریه‌های بسیار او از خشیت خدا و نمازهای شب طولانی او تا آنجا که در ماه مبارک رمضان، دعای ابوحمزهٔ ثمالی را در نماز وتر می‌خوانده است و تلاوت قرآن نیمه شب او از خاطرات به یاد ماندنی اوست که در ذهن آشنایان و نزدیکان او نقش بسته است. نقل شده است که در ماه مبارک رمضان چهل ختم می‌کرده است.
معظم له در شیفتگی و عشق به رسول الله (صلی الله علیه و آله وسلم) و اهل بیت (علیهم السلام) شیدایی خاصی داشته، تا آنجا که گاه اتفاق می‌ افتاده که در مجالس مصیبت آنان از شدت تأثر از هوش می‌رفته است. نقل است که ایشان گاهی در هنگام تشرّف به زیارت مولی امیر المؤمنین علی (علیه السلام) در حین اذن دخول با رسیدن به این فراز که “أشهد أنّک أوّل مظلوم قد غُصب حقّه” از هوش می‌رفته است. در عصر خود در قناعت و ساده زیستی کم نظیر بوده است تا آنجا که گاه یک ماه رمضان را با نان خشک و آب سپری کرده است.

وفات و آرامگاه

حضرت آیت الله العظمی شیخ صفر علی عراقی رضوان الله علیه در ۱۲ ذی القعدهٔ سال ۱۳۷۹ﻫ.ق در سن ۷۶ سالگی دار فانی را وداع گفته و پس از تشییع باشکوه پیکر پاک او در صحن مطهّر حضرت امیر المؤمنین علی (علیه السلام) نزدیک مقبرهٔ مرحوم آقا سیّد محمد کاظم یزدی (رحمه الله علیه) به خاک سپرده شده است.

مرحوم آیت الله‏ العظمی حاج میرزاحبیب الله اراکی(مرحوم والد)

آشنایی مختصر :

مرحوم حضرت آیت الله العظمی حاج میرزا حبیب الله اراکی رضوان‏ الله ‏تعالى‏ علیه از نمونه‏ های بارز فضیلت و تقوا بود.
ایشان در خانوادهٔ فضیلت و تقوا پرورش یافته و سال ها از خرمن علم و اخلاق عالمان بزرگ عصر خویش، همچون: مرحوم آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی در قم و مرحوم آیت اللّه العظمى غروی اصفهانی و مرحوم آیت الله العظمی آقا ضیاء الدین عراقی، و مرحوم آیت اللّه العظمى شیخ محمد ‏کاظم شیرازی رضوان‏ الله ‏تعالى‏ علیهم در نجف بهره‏ مند گشته و سال ها توفیق مرافقت و ملازمت بزرگانی همچون مرحوم آیت اللّه العظمى سیّد عبدالهادی شیرازی (رحمه الله علیه) را داشت.
مرحوم آیت اللّه سیّد کاظم مرعشى (رحمه الله علیه)، می‏ فرمود: “دربارهٔ کسى که صلاحیت زعامت آینده حوزهٔ نجف را داشته باشد با آیت اللّه خوئى (رحمه الله علیه) گفتگو کردم، ایشان فرمودند: آیت اللّه حاج شیخ حبیب اللّه اراکى شایسته‏ ترین فرد است”.
علاوه بر مرتبهٔ بسیار بالای علمی که ایشان را در جایگاه برجسته‏ ترین اساتید و فقهای حوزهٔ علمیهٔ نجف اشرف قرار داده بود، وی از نظر معنوی از شخصیت های کم نظیر عصر خویش به شمار می‏ رفت. همگان در ورع و وارستگی و تقوای ایشان متّفق القول بودند و هم‏ اکنون نیز، در بین کسانی که با ایشان معاشرت و الفتی داشته‏ اند کسی نیست که در برجستگی کم‏ نظیر اخلاقی و وارستگی او کمترین تردیدی داشته باشد.
و حضرت امام خمینی (رحمه الله علیه) آیت اللّه حاج شیخ حبیب اللّه اراکى را چون از لحاظ علمی و عملی در مرتبه بالایی دیده بودند در طی دو نامه در جلد سوم صحیفۀ نور صفحۀ ۲۷۰ و صفحۀ ۲۸۰ ایشان را وصی خود قرار داده اند.

در مکتب پدر
الحمدلله رب العالمین، و الصلاه و السلام علی محمد و آله الطاهرین …

رفتار بزرگان و شیوۀ زندگانی شان بهترین آموزش اخلاق و سازنده‏ ترین درس خودسازی است، تأثیری که شرح زندگانی انسان‏ های وارسته در دل حق‏ طلبان و جویندگان فضیلت و تقوا دارد، چشمگیر و غالباً از سایر انواع مواعظ دل انگیزتر وآموزنده‏ تر و سازنده‏ تر است. شاهد بر این مدّعی شیوه هایی است که در کتاب عظیم الهی (قرآن‏ کریم)، این گوهر یکتای فضیلت‏ پروری و انسان‏ سازی به‏ کار رفته است، که بیش از هر موضوع دیگر به شرح زندگانی انسان‏ های وارسته تاریخ پرداخته و با نقل داستان‏ ها، ماجراها، سخنان، و شیوه‏ های رفتار و زندگی آنان بزرگ‏ترین و سودمندترین آموزش ها و مواعظ اخلاقی را برای بشریت به ارمغان آورده است.
مرحوم پدرم، آیت‏ الله‏ العظمی حاج میزرا حبیب‏ الله‏ اراکی از نمونه‏ های بارز فضیلت و تقوا بودند. ایشان که در خانوادۀ فضیلت و تقوا پرورش یافته و سال‏ها از خرمن علم و اخلاق عالمان بزرگ عصر خویش همچون آیت‏ الله‏ العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری‏ یزدی در قم و مرحوم آیت‏ الله‏ العظمی غروی‏ اصفهانی، و مرحوم آیت‏ الله‏ العظمی آقاضیاءالدین عراقی، و مرحوم آیت‏ الله‏ العظمی شیخ محمد‏کاظم شیرازی بهره‏ مند گشته و سال‏ها توفیق مرافقت و ملازمت بزرگانی همچون مرحوم آیت‏ الله‏ العظمی سیّد عبدالهادی شیرازی را داشتند. علاوه بر مرتبۀ بسیار بالای علمی که ایشان را در جایگاه برجسته‏ ترین اساتید و فقهای حوزۀ علمیه نجف اشرف قرار داده بود، از نظر علمی از شخصیت‏ های کم نظیر عصر خود به شمار می‏ رفتند.
همگان در ورع و وارستگی و تقوای ایشان متّفق القول بودند و هم‏ اکنون نیز، در بین کسانی که با ایشان اوانی معاشرت و الفتی داشته‏ اند کسی نیست که در برجستگی کم‏ نظیر اخلاقی و وارستگی ایشان کم‏ترین تردیدی داشته باشد.
حقیر به‏ دلیل آنکه فرزند ایشان بودم بالطبع تا هنگامی که در نجف اشرف بودم توفیق مصاحبت و ملازمت با ایشان یار من بود، و در این مدّت از هنگامی که خود را دریافتم و پدرم را در حدّی که برایم مقدور بود شناختم نکات فراوانی از رفتار و زندگی ایشان در خاطرم نقش بسته که آموزنده و سازنده است، و خاطرات معنوی بسیاری از معاشرت با ایشان به یاد دارم که علاوه بر داستان بر نکات برجستۀ تربیتی و اخلاقی مشتمل بر انوار و احوال و سلوک عرفانی است که برای سالکان طریق معرفت‏ الهی دلیل راه و ارائه سببی است.
از سوی دوستان و بزرگوارانی که کم و بیش با حالات ایشان آشنا بودند، اکثراً درخواست می‏ شد که آنچه از سرگذشت معنوی ایشان بخاطر دارم به رشتۀ تحریر درآورم، تا مورد استفاده طالبان قرار گیرد. اجابت این درخواست برای من آسان نبود، نخست بدین سبب که آن مقدار از زمان رشد و بزرگی ام که در ملازمت با پدر طی شد مدّت طولانی نبود؛ زیرا بنده به‏ دلیل شرایط سیاسی حاکم بر عراق، در ۱۹ سالگی مجبور به ترک عراق شدم و از آن تاریخ به بعد، جز در دو نوبت مسافرت ایشان به ایران – که روی هم رفته سه چهار ماهی بیش نبود – توفیق معاشرت و ملازمت با ایشان نیافتم و بسیاری از نکات عالی زندگانی ایشان را افرادی که زمان بیشتری با ایشان بوده ‏اند بخاطر دارند که حقیر از آنها بی‏ خبرم، و لذا آنچه بنویسم مطلب جامع و شاملی که تصویر نسبتا کاملی از ابعاد شخصیت معنوی ایشان باشد نخواهد بود.
و دیگر به سبب نسبت فرزندی ام بود که گر چه گفته‏ اند: گیرم پدر تو بود فاضل از فضل پدر تو را چه حاصل .. لیکن به هر حال، بیان فضیلت آن‏ کس که به نحوی با گوینده یا نویسنده‏ اش نسبتی است، لغزشگاه تفاخر و غرور است، و در لغزشگاه گام استوار برداشتن کار دشواری است.
لیکن با توجه به نتایج و فوائد فراوانی که نقل احوال مردان خدا همراه دارد و با توجه به نیاز شدید نسل جوان نوخاستۀ عصر ما که به برکت انقلاب پر شکوه اسلامی بیش از هر زمان دیگر در جستجوی فضیلت است با استمداد از عنایت‏ الهی تصمیم بر نگارش بخشی از آنچه از خاطرات معنوی و رفتارهای آموزندۀ این دست پروردۀ مکتب ائمۀ اطهار سلام الله علیهم اجمعین، به‏ یاد دارم گرفتم، امید است مورد استفادۀ جویندگان فضیلت و ره‏پویان وادی حقیقت قرار گیرد.
محسن اراکی
۲۰ شهر رمضان المبارک ۱۴۱۵

در خانه

مهربانی خلق و خوی انبیاست؛ این خلق و خوی نبوی، کلیدی است که می‏ توان گنجینه ه‏ای نهان دل‏ ها را با آن گشود و کم‏تر وسیلۀ دیگری همچون مهربانی راه را به‏ سوی دل‏ های آدمیان هموار می‏ کند.
از جمله صفات بارز پدرم مهربانی بود. مهر و محبت از همۀ وجود او می‏ بارید نه تنها نسبت به اعضای خانواده و نزدیکانش مهربان بود که نسبت به سایرین نیز این چنین بود. با همسایگان و معاشران و حتی بیگانگان که به‏ طور اتفاقی با آنان برمی‏ خورد و با همۀ افراد ،مهربان و پر محبّت بود.
در چهره‏ اش صفای آسمان بود، و در نگاهش دریای محبت موج می‏ زد، بر لب‏ هایش شکوه ذکر خدا و با گرمی لبخند همیشگی درهم آمیخته، و بهار خرّمی از معنویت و پاکی را به نمایش می‏ گذاشت هر که محضرش را درک می‏ کرد چه آشنا و چه بیگانه خود را مجذوب معنویتش می‏ یافت.
خوب به‏ خاطر دارم هرگاه فرصتی دست می‏ داد و جمع بچه‏ های خانه می‏ توانستیم با هم کنار پدر بنشینیم با بیانی شیرین و جذاب به شرح ماجراهای گذشتگان و داستان‏ های پر شور صالحان بالخصوص پیامبران و امامان معصوم علیهم السلام می‏ پرداخته و غالباً وقتی فرازهای پر شوری از زندگی انبیاء یا امامان معصوم نقل می‏ کرد تحت تأثیر عظمت آن بزرگان قرار گرفته و با صدای آمیخته با گریه و اشک فداکاری‏ ها و ایثارها، فضیلت‏ ها، پاکی‏ ها، رشادت‏ ها و از خود گذشتگی‏ های این انسان‏ های الهی را بازگو می کرد.
آرام سخن می‏ گفت، آهنگ سخن او آهنگ موزون و دلنشینی بود، آرام بخش و پرجاذبه بود، همین که زبان به سخن گفتن می‏ گشود کسانی که دور و بر او بودند خود را مجذوب سخن او می‏ یافتند.

تواضع خصلت عجیبی است؛ گویا کلید دل‏ های سخت است، با تواضع و فروتنی می‏ توان درهای مستحکم و دل‏های آهنین سخت و انعطاف ناپذیر را همچون موم نرم کرد. کوه‏ های سنگین عقده ها را می‏ توان با چشمه سار فروتنی از هم فرو پاشید و آن را به راستی هموار نمود.
از خاطره‏ های فراموش نشدنی پدر، فروتنی عجیب او بود.
با آنکه از نظر علمی در بالاترین سطح قرار داشت هیچ‏گاه اهل ادّعا نبود. در طول مدت معاشرتم با ایشان هیچ‏گاه حتّی تمایلی به ادّعا در ایشان نیافتم. هنگامی که نزد ایشان دروس ابتدائی حوزه را می‏ خواندم ایشان از مجتهدین طراز اول حوزه بودند در برابر اعتراضات و اشکال و ایرادهای من حوصله عجیبی از خود نشان می­ داد و هیچ‏گاه در او این حالت را ندیدم که خود را از دیگران برتر و بالاتر ببینند.
خوب به‏ خاطر دارم هنگامی که تازه به درس خارج رسیده بودم[۳]، عده‏ ای از شاگردان ایشان که همگی از فضلای برتر حوزه بودند با من تماس گرفتند و از من خواستند تا از پدرم درخواست کنم درس خارجی را برای من شروع کند و به این بهانه، آنان هم در این درس شرکت کنند.
معلوم شد این درخواست قبلا نیز به طوری از ایشان شده بود که امتناع کرده بودند نظر به اینکه اینجانب بسیاری از درس‏ های حوزوی‏ ام را نزد ایشان خوانده بودم و این آقایان به میزان توجه و اهتمامی که پدرم به تربیت علمی من داشتند آگاه بودند گمان می‏ کردند اگر پیشنهاد آنان (برگزاری درس خارج) از سوی من به ایشان شود با پاسخ مثبت ایشان روبرو خواهند شد. به هر حال با توجه به شناختی که من از مقام علمی پدرم داشتم و می‏ دانستم در صورت شروع این درس توسط ایشان می‏ توانم بهره‏ های علمی فراوانی ببرم تصمیم گرفتم مطلب را با ایشان در میان بگذارم.
در فرصت مناسبی که دست داد _با آنکه شرم حضور مانع بود_ دل به دریا زدم و این درخواست را با ایشان در میان گذاشتم و به ایشان عرض کردم: حالا که به درس خارج رسیده‏ ام و با عنایتی که شما در حق بنده روا داشته‏ اید مناسب است درس روزانۀ خارج فقه یا اصول یا هر دو را برای بنده تدریس بفرمایید و تعدادی از فضلا نیز شدیدا مایل‏ اند از این درس استفاده کنند.
در پاسخ فرمود: پسرم! اساتید درس خارج در حوزه فراوان‏ اند، در حوزه درس‏ های بسیار خوبی وجود دارد و اساتید استانداری به امر تدریس خارج فقه و اصول استعمال دارند. هیچ نیازی به تدریس خارج توسط من وجود ندارد، برو و در درس‏ های خارج اساتید بزرگ شرکت کن.در هر صورت هر چه اصرار کردم سودی نبخشید، احساس کردم مایل‏ اند به تدریس مراحل پائین‏تر در حوزه اشتغال داشته باشند. تدریس مراحل پائین‏تر از خطر بزرگ جاه طلبی و عنوان طلبی دورتر بود.
به ایشان عرض کردم: چرا از تدریس خارج امتناع می‏ ورزید؟ فرمود: پسرم! درس خارج با درس‏ های دیگر فرق می‏ کند؛ در درس‏ های دیگر حرف دیگران را نقل می‏ کنم اگر خطا و اشتباهی در کار باشد مسئولیتش به عهدۀ ناقل نیست، ولی در دروس خارج باید حرف خودم را بزنم، خوف آن دارم که در اثر خطای من عده‏ ای به خطا افتند، و مسئولیت آن به دوش من افتد و نتوانم روز قیامت پاسخگوی به خطا انداختن دیگران باشم.
سپس اضافه فرمود: در یکی از دوره‏ های تدریس لمعه با مداد نکاتی که به نظر می‏ رسید در حاشیه لمعه نوشتم در دوره بعد که مجددا تدریس لمعه را شروع کردم همان حواشی را مجددا مرور می‏ کردم روزی به حاشیه‏ ای برخورد کردم دیدم که نظری که داده‏ ام اشتباه است. فکر کردم اگر همه مطالبی که در این حاشیه نوشته‏ ام درست باشد،تبعات این یک اشتباه از ثواب آن مطالب ممکن است بیشتر باشد؛ زیرا ثواب و نفع اخروی مطالب درست، مشروط به صدق نیّت و اخلاص است که برای من محرز و معلوم نیست، ولی ضرر اخروی آن خطا محرز است، و خطا یک خبر معلوم برتر از ثواب نامعلوم ده‏ ها عمل است، لذا تصمیم گرفتم تمام آنچه در حاشیه لمعه نوشته بودم پاک کنم. نکند خطای دیگری نیز در آن باشد که امروز بر من معلوم نیست و موجب اشتباه و خطای دیگران شود و مسئولیتش گریبان گیر من بشود.

انس با قرآن

مرحوم پدرم رضوان الله علیه با قرآن، انس و الفتی عجیب داشت. روزانه بعد از نماز صبح قرآن را با صوت زیبا و دل‏ انگیزی تلاوت می‏ نمود. در هنگام تلاوت قرآن، در بسیاری موارد گریه می‏ کرد. گاهی آن چنان به‏ شدت می‏ گریست که بیننده را تحت تأثیر قرار می‏ داد، فراموش نمی‏ کنم روزی در هنگام تلاوت این آیات:
(بَلْ کَذَّبُوا بِالسَّاعَهِ وَأَعْتَدْنَا لِمَن کَذَّبَ بِالسَّاعَهِ سَعِیرًا * إِذَا رَأَتْهُم مِّن مَّکَانٍ بَعِیدٍ سَمِعُوا لَهَا تَغَیُّظًا وَزَفِیرًا * وَإِذَا أُلْقُوا مِنْهَا مَکَانًا ضَیِّقًا مُقَرَّنِینَ دَعَوْا هُنَالِکَ ثُبُورًا * لَا تَدْعُوا الْیَوْمَ ثُبُورًا وَاحِدًا وَادْعُوا ثُبُورًا کَثِیرًا)
آنچنان در گریست که مدّتی از ادامه قرائت قرآن باز ماند. حالت ایشان در هنگام قرائت قرآن آدمی را به یاد گفتار امیرالمؤمنین علیه السلام در مورد متقین می‏ انداخت که فرمود:
فإذا مرّوا بآیه فیها تشویق رکنوا الیها طمعاً، و تطلّعت نفوسهم إلیها شوقاً، وظنّوا أنّها نصب أعینهم، وإذا مرّوا بآیه فیها تخویف أصغوا إلیها مسامع قلوبهم و ظنّوا أنّ زفیر جهنّم و شهیقها فی أصول آذانهم(خطبه متقین شماره ۱۹۳)

در کودکی برای مأنوس کردن بچه‏ ها با قرآن علاوه بر نوبت‏ های قرائت قرآنی که برای خود داشت، با بچه‏ ها نیز به قرائت قرآن دسته‏ جمعی می‏ پرداخت. گاهی او می‏ خواند بچه‏ ها گوش می‏ دادند و همراه او قرآئت می‏ کردند، گاهی بچه‏ ها می‏ خواندند و ایشان همراهی می‏ کرد.
از خاطرم نمی‏ رود که گاهی که همراه ایشان قرآن می‏ خواندیم از خواندن قرآن لذت عجیبی به ما دست می‏ داد که در هنگام خواندن انفرادی، آن را احساس نمی‏ کردیم. حالت یقین و نفس قرآن آشنای ایشان به فضای قرائت قرآن حال و هوای خاصی می‏ بخشید.

در ایام ماه مبارک رمضان چند بار قرآن را ختم می‏ کرد، و یکبار را به طور دسته‏ جمعی همراه بچه‏ ها ختم می‏ کرد، و از این طریق، بچه‏ ها را با قرآن مأنوس کرده بود و عادت ختم قرآن در ماه رمضان را در میان بچه‏ ها رواج داد، تا آنجا که به‏ تدریج بچه‏ ها نیز با خود تصمیم گرفتند که بیش از یک ختم را در ماه رمضان انجام دهند. گاهی بعضی بچه‏ ها موفّق می‏ شد تا سه بار ختم قرآن در ماه رمضان انجام دهد. بچه‏ ها در این زمان در سنین بین ۷ الی ۱۲ سالگی بودند، و با این سنّ کم در نتیجۀ آموزش‏ های ایشان با قرآن انس، و الفت داشتند.

در محضر بزرگان

مرحوم آیت‏ الله سیّد عبدالهادی شیرازی قدس سره از نوادر روزگار بود. این مرد الهی از نظر علمی دریای بی‏کران معرفت و از نظر علمی یکپارچه تقوی و پرهیزگاری و یاد خدا بود. محضرش انسان را به یاد خدا می‏ انداخت، از چهره‏ اش درخششی الهی ساطع بود، زبانش جز به ذکر خدا و مذاکرات علمی سودمند نمی‏ گشت.
از خردسالی با محضر این مرد الهی خو گرفتم، مرحوم پدرم برای اینکه خلق و خوی کریمانۀ بزرگان را عملاً به من بیاموزد مرا با خود به مجلس این مرد بزرگ می‏ برد.
مرحوم پدرم پاسخ به استفتائاتی را که از ایشان می‏ شد به عهده داشت به همین دلیل معمولا روزانه به‏ طور خصوصی به محضر ایشان شرفیاب می‏ شد و مطالب مورد لزوم را با ایشان در میان می‏ گذاشت، با آنکه در آن سال ها که بیش از ۴ یا ۵ سال نداشتم و چیزی از آن مطالب دستگیرم نمی‏ شد ولی لذت آن حضور معنوی را هنوز نیز در عمق جانم احساس می‏ کنم.
در خانواده، مرحوم میرزا عبدالهادی شیرازی (قدس سره) را آقا خطاب می‏ کردیم، ما به‏ طور خانوادگی به آقا تعلّق عجیبی داشتیم. به آسانی و روانی می‏ توانستیم در چهره و رفتار و گفتار آقا چهره و رفتار و گفتار رسول پدر را ببینیم، رفتار و گفتارش همه زیبا و فرشته‏ گونه بود. روزی با مرحوم پدرم و یکی دو سه نفر از خواص تلامیذ آقا در محضرشان نشسته بودیم. آقا گاهی سیگار می‏ کشیدند، به‏ دلیل اینکه این اواخر آقا از نعمت چشم محروم شده بودند نمی‏ توانستند کبریت را پیدا کنند تا با آن سیگارشان را روشن کنند، از طرفی اخلاق فرشته‏ گونه ایشان نیز مانع از آن می‏ شد که به کسی دستور بدهند یا به طور مستقیم چیزی درخواست کنند، با دست به دنبال کبریت می‏ گشتند و می‏ گفتند: “عون الضعیف صدقه” .. روایتی است که معنایش این است که: کمک به ناتوان صدقه است.
در محضرش، کسی جرأت بدگوئی از دیگران یا سخنی که شائبۀ غیبت و تهمتی در آن باشد نداشت. گاهی که افرادی به محضرشان می‏ رسیدند و می‏ خواستند سر سخن دربارۀ دیگران را با ایشان باز کنند همین که احساس می‏ کردند که از حد شرع فراتر رفته با ذکر “استغفرالله” به‏ گونه‏ ای که به سمع طرف برسد سعی می‏ کردند او را از ادامه سخن باز دارند اگر طرف به ادامه سخن اصرار می‏ ورزید، بار دیگر با صدای بلندتر آن را تکرار می‏ کردند تا جایی که طرف را از سخن نابجا باز دارند و او را به زشتی کارش واقف سازند.
با آن کهولت سن و نابینائی، با کودکان ملاطفت خاصی داشتند هر گاه متوجّه می‏ شدند طفلی به حضورشان رسیده سعی می‏ کردند با نوازش و محبت با او ملاطفت کنند و از کسانی که از فرزندانشان یا خادم منزل در دسترسشان بودند می‏ خواستند که از این طفل با کشمش یا شربتی در حد و امکان آنجا، پذیرایی ویژه‏ ای شود.
هنوز صدای محبت‏ آمیز و لبریز از مهر و لطف این مرد بزرگ را در گوش دارم که محترمانه و با لطف با من سخن می‏ گفت و مرا “محسن‏ آقا” خطاب می‏ فرمود و با من احوال‏پرسی و ملاطفت نمود با آنکه طفلی بیش نبودم و سنّم در آن روزگار از ۴ یا ۵ سال تجاوز نمی‏ کرد.
معمولاً وقتی خدمتشان می ‏رسیدم از جهت ملاطفت می‏ فرمود: “یا محسن قد أتاک المسیء” و از این طریق برای نخستین بار مرا با این ذکر دلنشین آشنا فرمود.
از آیت‏ الله سیّد محمّد‏مهدی خلخالی – که در حال حاضر از علمای بزرگ تهران می‏ باشند و مدتی فیض محضر مرحوم آیت‏ الله‏ العظمی سیّد عبدالهادی شیرازی را درک نمودند و از ملازمین و مقررین سرشناس درس آیت‏ الله‏ العظمی خوئی به‏ شمار می‏ روند – شنیدم که می‏ فرمود: پس از رحلت مرحوم آیت‏ الله شیرازی ایشان را در عالم رؤیا دیدم که جمعی که من (یعنی آیت‏ الله خلخالی) و پدر شما (ابوی این‏جانب) در بین آنان بودیم؛ در صحرائی هستیم و همگی گرد ایشان حلقه زده‏ ایم، گویا جلسۀ درسی است. جلسه به پایان رسید، مرحوم سید(یعنی آیت‏ الله شیرازی) جلسه را ترک گفتند و به یک طرف روانه شدند، من و مرحوم ابوی شما نیز به‏ دنبال ایشان – ولی با فاصله‏ ای که از دور ایشان را می‏ دیدم – حرکت کردیم، احساس کردم که ایشان می‏ خواهند به عالم بالا بروند. به کوهی رسیدند که غاری داشت و گویا راه ایشان به عالم بالا از درون این غار می‏ گذشت، داخل غار شدند، با هم با فاصله‏ ای به درون غار رفتیم، داخل غار راهی بود که به سوی قلۀ کوه بالا می‏ رفت و گویا راه عالم بالا بود، مرحوم سید با همان استواری که از ایشان سراغ داشتیم با متانت در این راه قدم برداشتند. راه، راه سخت و استواری بود به طوری که افراد بسیاری از شدّت خستگی و تشنگی و گرسنگی از رفتن بازمانده بودند و در دو طرف راه از پا افتاده بودند ولی ایشان با قامتی استوار، به‏ سوی بالا در حرکت بود. با همان عصا و ردائی که در عالم دنیا داشتند به سوی قله پیش می رفتند، حتی صدای برخورد عصای ایشان، با سنگ‏ های کوه به گوشم می‏ رسید،  و ما در آن پائین نظاره می‏ کردیم تا وقتی از نظر ما پنهان شدند.
مرحوم آیت ‏الله‏ العظمی سیّد محسن حکیم قدس سره از مراجع ذی‏ نفوذ و اصلاح‏ گرای حوزۀ علمیۀ نجف اشرف بودند. ایشان در صدد برآمدند که وضع حوزه نجف را سر و سامان بدهند، مدرسۀ بزرگی را به نام (دارالحکمه) بنا نمودند، و برنامه‏ هایی را جهت اصلاح امور حوزه در آن به راه انداختند.
از جمله برنامه‏ هایی که معظم له در این مدرسه پیاده نمودند، راه انداختن برخی دروس و رشته‏ های تعطیل شده و مورد نیاز حوزۀ علمیه بود از قبیل: اخلاق، تفسیر، کلام و امثال ذلک بود.
معظّم‏ له اکابر حوزه را فرا خواندند و آنان را به تدریس این دروس واداشتند، مرحوم آیت‏ الله حاج مجتبی لنکرانی را جهت تدریس علم کلام و عقاید، و برخی دیگر از بزرگان را برای تدریس دروس دیگر برگزیدند. از مرحوم ابوی نیز برای تدریس اخلاق دعوت فرمودند. مرحوم ابوی ابتدا امتناع ورزیدند، ولی پس از اصرار شرط کردند که مطالب درس را از روی کتاب جامع‏ السعادات برای طلاب بخوانند. شرط ایشان مقبول واقع شد و ایشان برنامه را شروع کردند.
روزی به حضور ایشان عرض کردم: آقا شما که بر مطالب عرفان و اخلاق تسلّط دارید، چرا از روی کتاب می‏ خوانید؟

فرمودند: خوف آن دارم که مطلبی را بگویم که خودم از عهدۀ عمل به آن برنیامده باشم و چنین کاری موجب غفلت بیشتر و قساوت قلب و دوری از خدا می‏ شود،در حالی که اگر از روی کتاب بخوانم مطالب دیگران را نقل می‏ کنم، و برای خودم و دیگران مفید است. و موجب تذکر گوینده و شنونده خواهد بود.
مرحوم پدرم تا آنجا که دیدم و شناختم، حقیقتاً این چنین بود. به آنچه می‏ گفت عمل می‏ کرد. هر نصیحت و اندرز و سفارشی از او شنیدم او را عامل به آن یافتم. با خدا انس عجیبی داشت، نماز شبش آسمانی بود، گریه‏ های نیمه شبش دل سنگ را آب می‏ کرد. عشق عجیبی به محمّد و آل‏ محمد داشت. از خوبی‏ های آنان برای ما (من و سایر افراد خانواده) فراوان تعریف می‏ کرد معمولاً هرگاه از آنها سخن می‏ گفت، سخت تحت تأثیر قرار می‏ گرفت و بی‏ اختیار می‏ گریست. گریه‏ کردن او هنگامی که نامی از رسول‏ اکرم و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و فرزندانشان می‏ برد بسیار عادی و معمولی بود.گریه‏ اش معمولا گریه شوق بود. نام و یاد این بزرگواران وجود او را به هیجان وا می‏ داشت و اشکش را جاری می‏ ساخت. در طول مدتی که با او زیستم عملی که بر خلاف گفتارش باشد از او مشاهده نکردم. با آن صفا و پاکی و جدّیّت در عمل، خود را در برابر خدا بسیار مقصر می‏ دانست. از آنچه خدا نمی‏ پسندید، طبعاً بیزار بود، به آنچه خدا می‏ پسندید طبعاً تعلّق داشت. با میل و رغبت خدا را می‏ پرستید و اطاعت می‏ کرد. در شرایط بسیار گوناگون هیچ‏گاه دیده نشد طاعتی را با بی‏ رغبتی و بی‏ میلی انجام دهد، یا در انجام آن احساس مشقت و تکلف کند.

قصه های پدر

مرحوم آیت‏ الله سیّد عبدالهادی شیرازی قدس سره از نوادر روزگار بود. این مرد الهی از نظر علمی دریای بی‏کران معرفت و از نظر علمی یکپارچه تقوی و پرهیزگاری و یاد خدا بود. محضرش انسان را به یاد خدا می‏ انداخت، از چهره‏ اش درخششی الهی ساطع بود، زبانش جز به ذکر خدا و مذاکرات علمی سودمند نمی‏ گشت.
از خردسالی با محضر این مرد الهی خو گرفتم، مرحوم پدرم برای اینکه خلق و خوی کریمانۀ بزرگان را عملاً به من بیاموزد مرا با خود به مجلس این مرد بزرگ می‏ برد.
مرحوم پدرم پاسخ به استفتائاتی را که از ایشان می‏ شد به عهده داشت به همین دلیل معمولا روزانه به‏ طور خصوصی به محضر ایشان شرفیاب می‏ شد و مطالب مورد لزوم را با ایشان در میان می‏ گذاشت، با آنکه در آن سال ها که بیش از ۴ یا ۵ سال نداشتم و چیزی از آن مطالب دستگیرم نمی‏ شد ولی لذت آن حضور معنوی را هنوز نیز در عمق جانم احساس می‏ کنم.
در خانواده، مرحوم میرزا عبدالهادی شیرازی (قدس سره) را آقا خطاب می‏ کردیم، ما به‏ طور خانوادگی به آقا تعلّق عجیبی داشتیم. به آسانی و روانی می‏ توانستیم در چهره و رفتار و گفتار آقا چهره و رفتار و گفتار رسول پدر را ببینیم، رفتار و گفتارش همه زیبا و فرشته‏ گونه بود. روزی با مرحوم پدرم و یکی دو سه نفر از خواص تلامیذ آقا در محضرشان نشسته بودیم. آقا گاهی سیگار می‏ کشیدند، به‏ دلیل اینکه این اواخر آقا از نعمت چشم محروم شده بودند نمی‏ توانستند کبریت را پیدا کنند تا با آن سیگارشان را روشن کنند، از طرفی اخلاق فرشته‏ گونه ایشان نیز مانع از آن می‏ شد که به کسی دستور بدهند یا به طور مستقیم چیزی درخواست کنند، با دست به دنبال کبریت می‏ گشتند و می‏ گفتند: “عون الضعیف صدقه” .. روایتی است که معنایش این است که: کمک به ناتوان صدقه است.
در محضرش، کسی جرأت بدگوئی از دیگران یا سخنی که شائبۀ غیبت و تهمتی در آن باشد نداشت. گاهی که افرادی به محضرشان می‏ رسیدند و می‏ خواستند سر سخن دربارۀ دیگران را با ایشان باز کنند همین که احساس می‏ کردند که از حد شرع فراتر رفته با ذکر “استغفرالله” به‏ گونه‏ ای که به سمع طرف برسد سعی می‏ کردند او را از ادامه سخن باز دارند اگر طرف به ادامه سخن اصرار می‏ ورزید، بار دیگر با صدای بلندتر آن را تکرار می‏ کردند تا جایی که طرف را از سخن نابجا باز دارند و او را به زشتی کارش واقف سازند.
با آن کهولت سن و نابینائی، با کودکان ملاطفت خاصی داشتند هر گاه متوجّه می‏ شدند طفلی به حضورشان رسیده سعی می‏ کردند با نوازش و محبت با او ملاطفت کنند و از کسانی که از فرزندانشان یا خادم منزل در دسترسشان بودند می‏ خواستند که از این طفل با کشمش یا شربتی در حد و امکان آنجا، پذیرایی ویژه‏ ای شود.
هنوز صدای محبت‏ آمیز و لبریز از مهر و لطف این مرد بزرگ را در گوش دارم که محترمانه و با لطف با من سخن می‏ گفت و مرا “محسن‏ آقا” خطاب می‏ فرمود و با من احوال‏پرسی و ملاطفت نمود با آنکه طفلی بیش نبودم و سنّم در آن روزگار از ۴ یا ۵ سال تجاوز نمی‏ کرد.
معمولاً وقتی خدمتشان می ‏رسیدم از جهت ملاطفت می‏ فرمود: “یا محسن قد أتاک المسیء” و از این طریق برای نخستین بار مرا با این ذکر دلنشین آشنا فرمود.
از آیت‏ الله سیّد محمّد‏مهدی خلخالی – که در حال حاضر از علمای بزرگ تهران می‏ باشند و مدتی فیض محضر مرحوم آیت‏ الله‏ العظمی سیّد عبدالهادی شیرازی را درک نمودند و از ملازمین و مقررین سرشناس درس آیت‏ الله‏ العظمی خوئی به‏ شمار می‏ روند – شنیدم که می‏ فرمود: پس از رحلت مرحوم آیت‏ الله شیرازی ایشان را در عالم رؤیا دیدم که جمعی که من (یعنی آیت‏ الله خلخالی) و پدر شما (ابوی این‏جانب) در بین آنان بودیم؛ در صحرائی هستیم و همگی گرد ایشان حلقه زده‏ ایم، گویا جلسۀ درسی است. جلسه به پایان رسید، مرحوم سید(یعنی آیت‏ الله شیرازی) جلسه را ترک گفتند و به یک طرف روانه شدند، من و مرحوم ابوی شما نیز به‏ دنبال ایشان – ولی با فاصله‏ ای که از دور ایشان را می‏ دیدم – حرکت کردیم، احساس کردم که ایشان می‏ خواهند به عالم بالا بروند. به کوهی رسیدند که غاری داشت و گویا راه ایشان به عالم بالا از درون این غار می‏ گذشت، داخل غار شدند، با هم با فاصله‏ ای به درون غار رفتیم، داخل غار راهی بود که به سوی قلۀ کوه بالا می‏ رفت و گویا راه عالم بالا بود، مرحوم سید با همان استواری که از ایشان سراغ داشتیم با متانت در این راه قدم برداشتند. راه، راه سخت و استواری بود به طوری که افراد بسیاری از شدّت خستگی و تشنگی و گرسنگی از رفتن بازمانده بودند و در دو طرف راه از پا افتاده بودند ولی ایشان با قامتی استوار، به‏ سوی بالا در حرکت بود. با همان عصا و ردائی که در عالم دنیا داشتند به سوی قله پیش می رفتند، حتی صدای برخورد عصای ایشان، با سنگ‏ های کوه به گوشم می‏ رسید،  و ما در آن پائین نظاره می‏ کردیم تا وقتی از نظر ما پنهان شدند.
مرحوم آیت ‏الله‏ العظمی سیّد محسن حکیم قدس سره از مراجع ذی‏ نفوذ و اصلاح‏ گرای حوزۀ علمیۀ نجف اشرف بودند. ایشان در صدد برآمدند که وضع حوزه نجف را سر و سامان بدهند، مدرسۀ بزرگی را به نام (دارالحکمه) بنا نمودند، و برنامه‏ هایی را جهت اصلاح امور حوزه در آن به راه انداختند.
از جمله برنامه‏ هایی که معظم له در این مدرسه پیاده نمودند، راه انداختن برخی دروس و رشته‏ های تعطیل شده و مورد نیاز حوزۀ علمیه بود از قبیل: اخلاق، تفسیر، کلام و امثال ذلک بود.
معظّم‏ له اکابر حوزه را فرا خواندند و آنان را به تدریس این دروس واداشتند، مرحوم آیت‏ الله حاج مجتبی لنکرانی را جهت تدریس علم کلام و عقاید، و برخی دیگر از بزرگان را برای تدریس دروس دیگر برگزیدند. از مرحوم ابوی نیز برای تدریس اخلاق دعوت فرمودند. مرحوم ابوی ابتدا امتناع ورزیدند، ولی پس از اصرار شرط کردند که مطالب درس را از روی کتاب جامع‏ السعادات برای طلاب بخوانند. شرط ایشان مقبول واقع شد و ایشان برنامه را شروع کردند.
روزی به حضور ایشان عرض کردم: آقا شما که بر مطالب عرفان و اخلاق تسلّط دارید، چرا از روی کتاب می‏ خوانید؟

فرمودند: خوف آن دارم که مطلبی را بگویم که خودم از عهدۀ عمل به آن برنیامده باشم و چنین کاری موجب غفلت بیشتر و قساوت قلب و دوری از خدا می‏ شود،در حالی که اگر از روی کتاب بخوانم مطالب دیگران را نقل می‏ کنم، و برای خودم و دیگران مفید است. و موجب تذکر گوینده و شنونده خواهد بود.
مرحوم پدرم تا آنجا که دیدم و شناختم، حقیقتاً این چنین بود. به آنچه می‏ گفت عمل می‏ کرد. هر نصیحت و اندرز و سفارشی از او شنیدم او را عامل به آن یافتم. با خدا انس عجیبی داشت، نماز شبش آسمانی بود، گریه‏ های نیمه شبش دل سنگ را آب می‏ کرد. عشق عجیبی به محمّد و آل‏ محمد داشت. از خوبی‏ های آنان برای ما (من و سایر افراد خانواده) فراوان تعریف می‏ کرد معمولاً هرگاه از آنها سخن می‏ گفت، سخت تحت تأثیر قرار می‏ گرفت و بی‏ اختیار می‏ گریست. گریه‏ کردن او هنگامی که نامی از رسول‏ اکرم و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و فرزندانشان می‏ برد بسیار عادی و معمولی بود.گریه‏ اش معمولا گریه شوق بود. نام و یاد این بزرگواران وجود او را به هیجان وا می‏ داشت و اشکش را جاری می‏ ساخت. در طول مدتی که با او زیستم عملی که بر خلاف گفتارش باشد از او مشاهده نکردم. با آن صفا و پاکی و جدّیّت در عمل، خود را در برابر خدا بسیار مقصر می‏ دانست. از آنچه خدا نمی‏ پسندید، طبعاً بیزار بود، به آنچه خدا می‏ پسندید طبعاً تعلّق داشت. با میل و رغبت خدا را می‏ پرستید و اطاعت می‏ کرد. در شرایط بسیار گوناگون هیچ‏گاه دیده نشد طاعتی را با بی‏ رغبتی و بی‏ میلی انجام دهد، یا در انجام آن احساس مشقت و تکلف کند.

قصه های پدر

یکی از شیوه ‏های پند و اندرز، اندرز داستانی است. همان شیوه‏ای که در قرآن کریم توجّه خاصی به آن شده است.
مرحوم پدرم با داستان‏ های اخلاقی و پند آموز آشنایی داشت، و برای پند و اندرز به فرزندان از این شیوه بسیار استفاده می‏ کرد.
خوب به خاطر دارم که مجموعه داستان‏ های آموزنده و سازنده “بلوهر و یوذاسف” را که مرحوم صدوق در “اکمال‏ الدین” نقل کرده، و ترجمه فارسی آن را مرحوم مجلسی در کتاب ارزشمند “عین‏ الحیاه” آورده است، پدرم با بیانی شیرین و با حوصله‏ ای عجیب برای من و خواهرانم تعریف کرد. به نظرم می‏ رسد در یک تعطیلی سه ماهه تابستانی هر روز یکی دو داستان از این مجموعه و داستان را برای ما تعریف کرد، با شیوه و بیان شیرینی که همه مجذوب آن می‏ شدیم، و هیچ‏یک از ما احساس خستگی و ملالت نمی‏ کرد، گاهی این داستان‏ها ما را آنچنان تحت تأثیر قرار می‏ داد که بی‏ اختیار گریه می‏ کردیم. گاهی از ایشان می‏ پرسیدیم چه‏ کار باید بکنیم که خود را همانند خوبان این داستان‏ ها کنیم، و نفرت و انزجار از بدی‏ ها و دیو خصلتان این داستان‏ ها همه وجود ما را فرامی گرفت.
از جمله لذت بخش‏ ترین داستان‏ ها، داستان‏ های مربوط به حضرت امیر صلوات الله علیه بود. داستان فداکاری ها، ایثارگری‏ ها، شجاعت‏ ها، رادمردی‏ ها، صبر و سکوت‏ ها، استقامت‏ ها، مهربانی‏ ها، شفقت‏ ها، به نیازمندان کمک‏ کردن، در اندیشۀ مستمندان بودن، دانش و علم آن حضرت، سخن‏ ها و سخنوری‏ های آن حضرت و… همۀ آنها آنچنان برای ما در سنین کودکی جذاب بود، که دوست داشتیم اگر می‏ شد علی را پیدا کنیم به خدمتش برسیم، و جان خود را در پیشگاهش نثار کنیم.
از جمله داستان‏ هائی که دربارۀ امیرالمؤمنین نقل کردند، هنوز به خاطرم مانده است، داستان آن زنی است که شوهرش او را به سبب اختلافی که بین آنها بیش آمده بود از خانه بیرون کرد، و شکایت نزد امیرالمؤمنین برد. وجود مقدس حضرت امیر، خود به همراه زن به درب خانه آمد، و از شوهر درخواست نمود تا زن را به خانه بپذیرد و با او حسن رفتار داشته باشد، شوهر عصبانی و بد اخلاق که حضرت امیر را نمی‏ شناخت دست بر سینۀ امیرالمؤمنین زد و درخواست آن حضرت را اجابت نکرد و او را از دخالت در این موضوع برحذر داشت. در این هنگام عابرین و همسایه‏ ها به‏ تدریج متوجّه ماجرا و گفت‏و‏گوی فی ما بین شدند، حضرت امیر را گرفتند، و به شوهر فهماندند که مردی که برای شفاعت همسرش به درب خانه‏ اش آمده است خلیفۀ مسلمین و امیرالمؤمنین علی است که در اینجا شوهر از کرده خود پشیمان شد و از حضرت امیر پوزش خواست و همسرش را به‏ درون خانه برد . حضرت نیز عذر او را پذیرفتند و از او قول گرفتند که با زنش مهربان باشد و بدین ترتیب، اختلاف میان زن و شوهر نیز پایان یافت.

ماجراهای معنوی

از جمله داستان هایی که پدرم برای من نقل کرد ماجرای عجیب یکی از خطبای مورد اعتماد و معروف عرب به نام شیخ جواد قسّام  بود. مرحوم پدرم به او اعتماد داشت و او را شخصی صالح و راستگو معرفی می‏ فرمود، و این داستان را از شخص او شنیده بود و تعریف می‏ کرد.
داستان از این قرار است که این خطیب معروف عرب می‏ گوید:
در یکی از سال‏ها به قصد حج و تشرّف به مشاهد مشرّفه مکّه و مدینه با کاروانی به سوی مکّه به راه افتادم آن روزها مسافرت به‏ وسیلۀ چهارپایان و در این مسیر، عمدتا به‏ وسیلۀ شتر انجام می‏ گرفت.
به همراه کاروان عازم حجاز شدم. در میان راه کاروان برای قضای حاجت مسافران مختصر توقفی نمود، من هم از فرصت استفاده کردم و برای قضای حاجت به‏ دنبال مکان مناسبی گشتم، و به همین سبب مقداری از کاروان دور شدم، پس از اتمام قضای حاجت هنگامی که به محل کاروان برگشتم، کسی را نیافتم، کاروان رفته بود، و از کاروان جا مانده بودم.
متحیّر شدم در صحرای پهناور حجاز به کجا روی آورم. با توکل به خدا جهتی را در نظر گرفتم و بدان سو حرکت کردم، مدتی راه رفتم، اثری از کاروان نیافتم، هر چه بیشتر می‏ رفتم امیدم به یافتن کاروان کم‏تر می‏ شد، به تدریج خستگی و تشنگی و گرسنگی بر من مستولی شد. دیدم با این حالت سرنوشتی جز مرگ حتمی در انتظار من نیست، دست به دعا برداشتم و به رسول اکرم و اهل بیت مطهّرش توسل جستم، ناگهان در کناره‏ های دشت،سیاهی شبح گونه ای توجه مرا جلب کرد. به همان سوی حرکت کردم نزدیک‏تر شدم دیدم گویا مجموعه‏ ای از چادرهای بیابان‏گردان عرب است، به سوی چادرها رفتم، مردمی که در آن چادرها زندگی می‏ کردند از دور مرا دیدند، از وضع و حال من پیدا بود مسافرم، طبق عادت عشایر عرب که به ویژه بیابان‏گردها که بسیار مهمان دوست و غریب نوازند مرا به گرمی تحویل گرفتند و گفتند این مجموعه چادرها مربوط به شیخ قبیله است، و مهمانی که اینجا بیاید مهمان شیخ قبیله است، و شخص او مسئولیت پذیرایی از او را به عهده می‏ گیرد، به همین دلیل مرا به چادر مخصوص شیخ قبیله راهنمائی کردند.
شیخ قبیله مرا به گرمی تحویل گرفت، گویا مدت‏ها مهمانی به سراغشان نرفته بود، از آمدن من بسیار اظهار خوشنودی و خوشحالی کرد، به سرعت مرا که شدیداً گرسنه و تشنه بودم مورد پذیرایی مفصلی قرار دادند، و همه گونه نوشیدنی و غذای خوبی که در اختیارشان بود فراهم نمودند.
پس از استراحت شب هنگام طبق معمول شیوخ قبایل عرب شب‏نشینی آغاز شد. از وضع زندگی و گفتار و رفتار افراد قبیله و شیخ آن دریافتم که هیچ اطلاعی از دین و تعالیم دینی ندارند، حتی نام بزرگان دین نیز به‏ گوششان نرسیده بود، کاملا بی‏ اطلاع محض بودند و به همین دلیل از وظایف دینی به‏ کلی بی‏ خبر بودند و هیچ‏ گونه اثری از وظایف عبادی و غیر عبادی دینی و مذهبی در آنها مشاهده نمی‏ شد.
در شب‏ نشینی، صحبت‏ هائی که رد و بدل می‏ شد بیشتر از جنگ‏ های قبیله‏ ای یا کشتار و از این قبیله مطالب بود، شیخ قبیله از داستان‏ های قهرمانی به‏ شدت لذت می‏ برد، دوست داشت از داستان‏ های جنگ‏جویان قهرمان بشنود، و به‏ ویژه به داستان‏ های مردانگی و خصلت‏ های انسانی برجسته، نظیر عفو و مددکاری، و دست‏گیری بیچارگان، و به کمک نیازمندان شتافتن به‏ شدت علاقه نشان می‏ داد. به‏ دلیل اطلاعاتی که داشتم مقداری از داستان‏ های بزرگان تاریخ را برای او گفتم تحت تأثیر قرار گرفت و در این میان برخی از خصلت‏ ها و صفات برجستۀ امیرالمؤمنین و برخی از داستان‏ های آن حضرت را برای او تعریف کردم از شجاعت و بلاغت، و مهربانی، و دست‏گیری بی‏چارگان و نیازمندان، و یتیم‏ نوازی، و تواضع در عین قهرمانی و شجاعت حضرت امیرالمؤمنین صلوات الله علیه برای او گفتم و به‏ دلیل اینکه با حضرت امیر آشنا نبود، بلکه از اسلام نیز بی‏ خبر بود، حضرت امیر را به عنوان رهبر بزرگ قبیله و عشیره‏ مان به او معرفی کردم، به‏ شدت تحت تأثیر شخصیت حضرت امیر صلوات الله علیه قرار گرفت، به‏ گونه‏ ای که دیگر از سخن‏ گفتن دربارۀ خودش باز ایستاد. از من خواست تا دربارۀ رهبر قبیله‏ مان یعنی حضرت امیر برای او بیشتر بگویم. هرگاه از سخن باز می‏ ایستادم از من می‏ خواست که ادامه دهم، آن شب دیرگاه به سخن دربارۀ حضرت امیر سپری شد خسته بودم، شیخ قبیله گفت شما باید استراحت کنی لکن صبحگاه باید برای من دربارۀ شیخ قبیله ات باز هم تعریف کنی. می‏ گفت: من عاشق و شیفتۀ شیخ شما شدم، هیچ سخنی و یا داستانی لذت بخش‏تر از شنیدن وصف حال شیخ شما نیست.
فردا صبح، دوباره شیخ مرا نزد خود طلبید، از من خواست که باز هم از شیخ قبیله مان برای او بگویم. گفتم من باید به کاروان ملحق شوم و هر چه زودتر باید از اینجا بروم. شیخ گفت نگران نباش سواران تیزرو در اختیار دارم که آشنای به راه‏ اند و به سرعت می‏ توانند ردپای کاروان را بیابند و فردا به کاروان برسانند، تو باید امشب را نیز پیش ما بمانی. به هر حال با اصرار شیخ شب دوم را نیز ماندم، آنچه دربارۀ حضرت امیر سلام الله علیه و صفات برجستۀ آن حضرت در داستان‏ های زندگی و قرآنی و فضایل آن حضرت را می دانستم برای او گفتم. فوق‏ العاده اظهار علاقه و شیفتگی می‏ کرد، روز بعد که برای خداحافظی آماده می‏ شدم چند سوار تیزرو آشنای به راه‏ های بیابانی را با من همراه کرد که مرا به کاروان برسانند، و یک بار شتر جواهر و عطر وکالاهای قیمتی که در اختیارش بود همراه من کرد و گفت: این بار شتر هدیه به شیخ شماست. سلام مرا به او برسان، و شیفتگی و علاقمندی و ارادت مرا به شخصیت و منش او برای او تعریف کن، به هر حال با شیخ و همراهانش خداحافظی کردم، و با افرادی که شیخ برای راهنمایی من گماشته بود حرکت کردیم. مدتی طول کشید تا به مسیر حرکت کاروان‏ها رسیدیم، و به هر ترتیب که بود سرانجام کاروان را پیدا کردیم. هنگامی که همراهان من مطمئن شدند که به کاروان رسیده‏ ایم مرا به کاروان سپردند و خداحافظی کردند.
به همراه کاروان به حج مشرّف شدم و پس از بازگشت از حج به نجف اشرف نخست به زیارت امیرالمؤمنین تشرّف یافتم و به آن حضرت ارادت کلی و غائبانه شیخ عشیره مذکور را ابلاغ کردم، و هدایای ارسالی را به مراجع وقت نجف تحویل دادم.
برای موسم حج آینده از جهتی خود را مهیّا کردم که به حج مشرّف شوم، بحمدالله اسباب مهیّا شد و مخصوصا در این سفر تصمیم گرفتم از کاروان جدا شده و به دیدار این عشیره و شیخ آن بروم، به زحمت توانستم راهنمایی پیدا کنم که مرا به این قبیله راهنمائی کند. در محلی که باید از کاروان جدا شوم به همراه راه بلد از کاروان جدا شدم و به عزم دیدار شیخ مذکور راهی محل استقرار قبیله او شدیم.
به محل استقرار قبیله که رسیدیم همین که افراد قبیله از دور مرا دیدند به استقبال من شتافتند، همانند سال پیش به گرمی مرا دربرگرفتند لکن حالتی در آنها دیدم که در سال قبل ندیده بودم، آنها را غم‏زده و افسرده یافتم نشاط و شور سال قبل را در آنها نیافتم. خرمی و شادابی گذشته در چهره آنها دیده نمی‏ شد از آنها سبب این افسردگی و غمزدگی را پرسیدم، در پاسخ گفتند، شیخ ما تازگی وفات یافته و ما همگی در غم از دست دادن او محزونیم، این خبر بر من بسیار سنگین و ناگوار آمد، به امید دیدار با شیخ به اینجا آمده بودم، محبتی از شیخ نیز در دلم جا گرفته بود که بی‏ اختیار با شنیدن خبر مرگش اندوهگین شدم، از فرزندان او پرسیدم، گفتند: همگی خوبند و منتظر شمایند، بی‏ درنگ به سوی محل آنها رفتم، به گرمی و احترام زیادی مرا تحویل گرفتند، و با سابقه‏ ای که در ملاقات سال گذشته من با پدرشان بوجود آمده بود از دیدار من خوشنود شدند و به خوبی از من پذیرایی کردند، کم کم شب فرا می‏ رسید به فکرم رسید حالا که از دیدار شیخ دستم کوتاه شد خوب است سر قبر او بروم و تلاش کنم بلکه از حال بزرخی او اطلاعی به‏ دست آورم. از فرزندانش خواستم شبانه مرا سر قبر پدرشان ببرند و مرا در آنجا تنها رها کنند. می‏ خواستم به مناجات با خدا بپردازم و از خدا بخواهم مرا از حال و وضع برزخی این شیخ مطلع کند، علّت این اصرار هم این بود که می‏ خواستم بدانم آیا آن ارادت غائبانه و مجملی که در دل این شیخ نسبت به وجود مقدس امیرالمؤمنین صلوات الله علیه وآله به‏ وجود آمد سودی به‏ حال وی داشته است یا نه؟
فرزندان شیخ ابتدا با پیشنهاد من مخالفت کردند و دلیل آن را خطرناک بودن این کار بیان کردند، گفتند شب است و در صحرا درنده و خزنده هست و شما مهمان ما هستید و نمی‏ توانیم به خود اجازه بدهیم مهمان خود را در معرض خطر قرار دهیم، سرانجام پس از اصرار زیاد من موافقت کردند، و قرار بر این شد که منطقه را از دور پاسبانی کنند، تا در صورت بروز هر پیش آمدی بتوانند به موقع وارد عمل شوند و مرا از خطر برهانند.
به هر حال شب شد و مرا به جایگاه دفن شیخ بردند، در آنجا مرا تنها گذاشتند و از دور پاسبانی می‏ کردند، شب را تا به نزدیکی صبح به عبادت و راز و نیاز پرداختم و همواره از خدا طلب می‏ کردم از روی چشمان من پرده بردارد و مرا به احوال و اوضاع این مرد مطلع کند. به معصومین متوسل می‏ شدم و خدا را به حرمت و منزلت آنان نزد او سوگند می‏ دادم که مرا از این محل دست خالی برنگرداند نزدیکی‏ های صبح بود که ناگهان از درون قبر صدایی شنیدم که مرا به نام می‏ خواند و می‏ گفت: شیخ! بفرمائید داخل، به قبر نگاه کردم دیدم پله‏ ای وجود دارد و راهروی در انتهای آن به چشم می‏ خورد، از پله پائین رفتم و از راهرویی که در برابرم بود به سمت صدا رفتم، مقداری کمی که راه رفتم فضائی وسیع یافتم که در آن باغ خرمی به چشم می‏ خورد، ناگهان شیخ عرب را دیدم با روئی خوش و خرم به پیشوازم آمد، مرا دعوت کرد تا روی یکی از دو صندلی که در کنار باغ به چشم می‏ خورد بنشینم. خودش هم روی صندلی دیگر نشست، به او گفتم: از حال و اوضاع شما متعجّبم، با آنکه از دین و تکالیف دینی اطلاع نداشتید و توشه‏ ای برای این سرا نیاندوختید این صفا و خرمی و این بساط شاهانه و باشکوه چگونه از برای شما حاصل شد؟ دوست دارم بدانم چه بر شما گذشت چگونه به این منزلت دست یافتید!
شیخ داستان مرگ خویش را تعریف کرد. (من جزئیات آن را اکنون بخاطر ندارم آنچه بخاطر دارم همین اندازه است که: ) از آغاز ظهور علائم مرگ عذاب و سختی شدیدی مرا از همه سو فراگرفت، به سختی جان مرا ستاندند، سختی آن قابل وصف نیست، ملائکه موکل بر عذاب همواره همراه من بودند تا مرا در اینجا به خاک سپردند، ابتدا فشاری بر من وارد شد که گوئی همه دنیا را بر سرم گرفته‏ اند، آنچنان فشاری که در تصورم نمی‏ گنجید، ناگهان در برابرم دالانی آتشین پدیدار گشت هولناک و مخوف، صداهای عجیبی از آن به گوشم می‏ رسید که زهره سنگ را آب می‏ کرد، دو موجود غول‏ آسا و هولناک که موهای بلندی داشتند از درون آن دالان به سوی من می‏ آمدند، چشم‏ های آن دو همچون دو حوض خون، در غلیان بود، از سوز حرارت چشمان آنها وجودم می‏ سوخت، موی بلند آنان، مانند تیغه‏ های بلندی بر روی زمین کشیده می‏ شد و زمین را می‏ شکافت. هر یک از آنان گرزهای آتشین به‏ دست داشت که سوز و حرارت آنها از دور مرا آزار می‏ داد، هر چه به من نزدیک‏تر می‏ شدند بر وحشت و فشاری که بر من می‏ آمد افزوده می‏ شد، مستاصل شدم، راه فرار و پناهگاهی برای خود نمی‏ یافتم. در این هنگام به یاد سخنان تو افتادم، شیخ شما (حضرت امیر علیه السلام) به نظرم رسید احساس کردم که او می‏ تواند به کمک من بشتابد، توجهی کردم و در دل به او گفتم: سایه‏ ای از عشق تو بر دل من نشست و تو را با هدیۀ ناقابلی یاد کردم، اکنون زمان آن است که مرا یاد کنی، و به کمکم بشتابی، نیازمند یاری توام.

ناگاه احساس کردم تک سواری بر بالین من حاضر شد. نگاه کردم دیدم مردی سفید پوش سوار بر شتری است و بر بالین من حاضر است و آن دو موجود غول‏ آسای هولناک همین که آن مرد را دیدند در جای خود میخ‏کوب شدند، آثار عذاب و سختی از من برطرف شد، آن مرد خطاب نموده به آن دو موجود غول‏ آسا به آنها فرمود شما بروید کار این مرد به ما واگذار شده است، آنها به سرعت دور شدند همین که دور می‏ شدند این راهی که تو از آن آمدی در برابر من پیدا شد دو جوان خوش‏روی سفید پوش از اینجا به‏ سوی من آمدند، با احترام و تکریم به همین جا آوردند که می‏بینی، و من هم اکنون در اینجا مشغول به فراگیری قرآن و تعالیم دینی هستم و نماز و روزه‏ های گذشته‏ ام را قضا می‏ کنم، و درپذیرایی شیخ بزرگوار شما خوش و خرم هستم.
گفت‏ و‏گوی ما تمام شد به او گفتم می‏ خواهم برگردم از چه راهی، باید بروم. گفت از همان راهی که آمدی برگرد. برگشتم، به دشت که رسیدم دیدم هوا به‏ تدریج در حال روشن شدن است نمازم را خواندم و به همراه پاسبانان به قبیله برگشتم.

مکاشفات ، مکاشفۀ اول:

در آخرین سفری که مرحوم ابوی به ایران تشریف آوردند که به مناسبت ازدواج این‏جانب بود (غدیر سال ۱۳۶۵) تا ایام محرم در ایران ماندند، روز عاشورا دور هم نشسته بودیم چون روز عاشورا بود، مرحوم پدرم برای آنکه مجلس با ذکر سیدالشهداء شرف یابد جریانی را که برای ایشان در یکی از روزهای عاشورای گذشته اتفاق افتاده بود چنین تعریف کردند:
پیش از بیان ماجرا، ابتدا مناسب است بگویم حال مرحوم در شب و روزهای عاشورا پیوسته دگرگون و غم‏زده بود، از دوران کودکی خوب به‏ خاطر دارم که صبح‏ های عاشورا با صدای بلند گریۀ پدر از خواب بیدار می‏ شدم، چشمشان که به آب می‏ افتاد بی‏ اختیار منقلب می‏ شدند و به یاد تشنگی سید الشهدا و یاران و اطفال و زنان حرم ایشان با عمق وجود گریه می‏ کردند، معمولا در روز عاشورا غذا نمی‏ خوردند، برای اینکه روزه نباشند مختصری نان اگر یافت می‏ شد تناول می‏ کردند، در همۀ مدتی که در کودکی روزهای عاشورا به همراهشان به کربلا می‏ رفتیم هیچ‏گاه برای غذا خوردن به جائی نمی‏ رفتند. برای من که کودک بودم مختصر غذائی فراهم می‏ کردند لکن خودشان برای همدردی با سیدالشهدا و یاران ایشان و کودکان و زنان آل‏ رسول‏ الله گرسنه می‏ ماندند، گاهی که چشمشان به کودکی می‏ افتاد که گریه می‏ کرد بی‏ اختیار به یاد اطفال حرم سیدالشهدا به گریه می‏ افتادند، حال ایشان در شب و روز عاشورا حال خاصی بود که دیگران را نیز منقلب می‏ کرد.
فرمودند: شب عاشورا بود در صحن مطهّر سیدالشهدا مرحوم شیخ فضل‏ الله قزوینی که از علمای زاهد و باتقوای نجف بودند ملاقات کردم. پس از احوال‏ پرسی، از من خواستند فردای آن شب که روز عاشورا بود برای کسی که مد نظرشان بود بالای سر حضرت سیدالشهدا زیارت عاشورا را با آرامش بخوانم، عرض کردم در روز عاشورا حال من مساعد نیست معمولا بیش از یک مرتبه زیارت عاشورا را با آرامش از عهده‏ ام برنمی‏ آید، و بنا ندارم که زیارت را به نیابت کنم، اصرار کردند، عرض کردم چنانچه پس از زیارت اول حال مساعدی دست داد و در خود توانائی زیارت دوم را یافتم ان شاء الله به‏ خود شما عهد می‏ کنم.
صبح روز عاشورا فرا رسید پیش از ظهر به حرم مطهّر مشرّف شدم، خداوند حال و توفیق عطا فرمود، توانستم تا پیش از ظهر زیارت عاشورا را با آداب آن به اتمام برسانم، با خود گفتم پیش از آنکه عزاداران دسته طویریج[۴] به حرم برسند بروم بیرون، تجدید وضوئی کرده برای نماز ظهر و عصر آماده شوم تا پس از نماز ظهر و عصر زیارت عاشورای دوّم را بخوانم.
از حرم بیرون شدم تجدید وضو کردم، ضمناً دستۀ طویریج نیز آمد و رفت، مجدداً به حرم مطهّر مشرّف شدم. بالای سر حضرت کنار ستونی که در جهت شمال غرب ضریح مطهّر است نشستم، پس از اتمام نماز ظهر و عصر زیارت عاشورای دوم را شروع کردم.
در اثنای انجام آداب ذیل زیارت عاشورا، لعن بر ظالمان آل‏ محمد و سلام برحسین و آل‏ حسین، ناگهان دیدم که ضریح مطهّر باز شد و دشت پهناوری در برابرم ظاهر شد. دقت کردم دیدم صحرا، صحرای کربلا و هنگام، روز عاشورای حقیقی است! لشگر یزید را دیدم که در برابر وجود مقدس سیدالشهدا صف کشیده است. وجود مقدس سیدالشهدا دیدم که تنها در گوشه‏ ای از صحرا در حالی که از همه جای بدنشان خون جاری است ایستاده‏ اند، ناگهان از شدت جراحات وارده و فشار خستگی و تشنگی بی‏حال شدند، و از روی اسب بر زمین قرار گرفتند، احساس کردم صدیقۀ زهرا در عالم بالا صحنه را زیر نظر دارند، صحنه روی زمین قرار گرفتن سیدالشهدا آنچنان سوزناک و دردآلود بود که حضرت صدیقه زهرا با دیدن آن از حال رفتند، حضرت سیدالشهدا در همان حالی که داشت، گویا متوجه حال مادرشان نیز بودند، از اینکه مادرشان صدیقه زهرا سلام الله علیها در اثر دیدن حال ایشان منقلب شده و از حال رفته‏ اند، نگران شدند، آثار این نگرانی بر سیمای ایشان دیده می‏ شد، در این هنگام فرشته‏ ای دیدم برای رفع نگرانی سیدالشهدا که بسته‏ ای را به حضور ایشان تقدیم می‏ کند گویا درون این بسته مرهم و داروی درد حضرت زهرا است.
در آن حال، برای من چنین معلوم گشت که درون این بسته هفت یا پنج قطعه پارچه بهشتی است که درون یکی از قطعات گوهری است که آن گوهر اشک چشمی است که در مصیبت حضرت سیدالشهداء ریخته شود.
از پدرم که در حین نقل این دو داستان خود منقلب شده و سایرین را نیز منقلب کرده بود پرسیدم این حادثه در خواب بود یا بیداری؟ فرمود: در بیداری و هوشیاری کامل بودم تا جائی که خود را آزمودم ابتدا به خود گفتم نکند خواب باشم. حال خود را تغییر دادم ایستاده بودم نشستم، دوباره ایستادم، روی چشمان خود دست کشیدم، دیدم کاملا بیدار و هشیار و حالت صد در صد طبیعی هستم.
از ایشان پرسیدم: آیا به ‏خاطر دارید چه هنگامی از روز بود؟
فرمودند: حدود ساعت ۳ بعداز ظهر بود.
دیدم از نظر زمانی با آنچه در تواریخ معتبر دربارۀ حادثه عاشورا آمده است انطباق دارد.

مکاشفۀ دیگر :

از افراد گوناگونی شنیده بودم که مرحوم پدرم چشم برزخی دارد، منظورشان این بود که ایشان مردم را با حقیقتی که در عالم برزخ دارند مشاهده می‏ کند، و به اصطلاح پشت پردۀ شخصیت‏ های ظاهری مردم را می‏ بیند.
می گفتند جریانی برای ایشان در این رابطه اتفاق افتاده و از من دربارۀ آن ماجرا می‏ پرسیدند که چون اطلاعی از ماجرا نداشتم، جز اظهار بی‏ اطلاعی پاسخی برای گفتن نداشتم. هیبتی شیرین و لطیف در شخصیتش احساس می‏ کردیم که از سخن گفتن بسیار در محضرش شرم داشتیم، شرمی که ما را از بسیاری سؤال‏ها و خواسته‏ ها از محضرش باز می داشت. به‏ دلیل همین شرم ناشی از هیبت محبوب و لطیف ایشان هیچ‏گاه در خود این جسارت نیافته بودم که از ایشان بپرسم: داستان چشم برزخی شما، و دیدن حقایق پشت پرده مردمان توسط شما چیست؟
تا اینکه به مناسبت روز عاشورا – همانگونه که عرض شد- معظم‏ له جریان مکاشفۀ حرم مطهّر سیدالشهدا را چنانکه نقل کردیم تعریف کردند. حکایت این ماجرا بهانۀ خوبی بود که از ایشان دربارۀ ماجرای مکاشفۀ دیگر ایشان بپرسم. همان مکاشفه‏ ای که برخی مردم شنیده بودند و از من درباره آن می‏ پرسیدند و من از آن بی‏ اطلاع بودم.
خدمت پدر عرض کردم: گویا مکاشفه‏ ای هم در حرم مطهّر امیرالمؤمنین علیه السلام داشته‏ اید اگر ممکن است ماجرای آن مکاشفه را نیز برای ما تعریف کنید.
فرمودند: اگر دربارۀ مکاشفۀ حرم سیدالشهدا گفتم برای آن بود که به نظرم رسید در نقل آن فایدۀ ترویج ذکر سیدالشهدا است در حالی که در نقل مکاشفه دوّم چنین فایده‏ ای نمی‏ بینم، اصرار کردیم تا ایشان را قانع کنیم ،شاید هم این دلیل را برای ایشان آوردیم که قانع شدند، گفتیم: چون این ماجرا بر سر برخی زبان‏ ها افتاده و گاه به نحوی تحریف شده نقل می‏ شود اگر شما واقعیت صحیح، ماجرا را برای ما تعریف کنید از تحریف نقل ماجرا می‏ توانیم جلوگیری کنیم، و گرنه با تحریف در نقل و افزایش تحریف با گذشت زمان آثار و نتایج نامطلوبی ممکن است بار آید.
به‏ هر حال ایشان قانع شدند و ماجرا را چنین تعریف کردند:
ایام جنگ جهانی دوم بود. شکر در بازار نجف یافت نمی‏ شد، به جز شکر دولتی که توسّط دولت به مغازه‏ ها وارد می‏ شد و از این طریق به‏ دست مردم می‏ رسید. دوستی داشتیم از اهل صلاح و تقوی بود، و در سامرا ساکن بود، و شغل کشاورزی داشت، و همه مایحتاج خود را با دست خود فراهم می‏ کرد، در ضمن مایحتاج، مقداری نی‏شکر هم کاشته بود، و با دست خود مقداری شکر درست می‏ کرد، و گاهی که برای زیارت به نجف اشرف مشرّف می‏ شد مقداری از شکر دست ساخت خود برای ما می‏ آورد.
مدتی بود که این شکر اهدایی تمام شده بود، و شکر در خانه نداشتیم و طبیعتاً از شکر دولتی نیز استفاده نمی‏ کردیم. (این مطلب پدرم به عنوان مقدّمه‏ چینی بیان فرمود که در انتهای ماجرا ارتباط این قضیه با اصل ماجرا روشن خواهد شد) .. طبق برنامه روزانه جهت زیارت و عرض ادب به پیشگاه مقدس حضرت امیر علیه السلام به حرم مطهّر حضرت امیرالمؤمنین مشرّف شدم، در حال اذن دخول حالتی به من دست داد که احساس کردم از همۀ انسان‏ها در پیشگاه الهی مقصّرترم، خود را شدیداً شرمنده پیشگاه ربوبی یافتم. دلم شکست، با چشم گریان و دلی شکسته پا در حرم مطهّر گذاشته، همین که وارد حرم مطهّر شدم منظرۀ هولناکی دیدم، دیدم برخی از مردم علی‏رغم صورت ظاهری انسانی شکل و سیمائی حیوانی داشتند! برخی همچون خرس، برخی دیگر چون میمون، و برخی نظیر سگ و برخی دیگر نظیر حیوانات دیگر .. هر یک از آنان به شکل حیوانی درآمده بودند که از نظر خوی و خصلت اخلاقی به آن شباهت داشتند افرادی را نیز می‏ دیدم که با سیمای نورانی و صحت وسلامت کامل مشغول به دعا و ذکر و زیارت‏ اند. پیرمردی عرب که همیشه بالای سر حضرت زیارت عاشورا می‏ خواند را دیدم که با سیمای روحانی و نورانی عجیبی مثل همیشه مشغول زیارت است .. جوان شانزده ساله‏ ای که از خانوادۀ مرحوم شیخ طاها کرمی اهوازی بود را نیز دیدم که با صحت و سلامتی کامل و با چهره‏ ای نورانی مشغول زیارت است، لکن در کنار آنان چهره‏ های دیگری می‏ دیدم که دگرگون بودند اندام‏ های حیوانی وحشتناکی داشتند. اینان را می‏ شناختم، علی‏رغم صورت دگرگونی که داشتند برای من شناخته شده بودند، با برخی از آنان معاشرت داشتم، و برای من دیدن آنان با این حال و روز طاقت فرسا بود. از این گذشته، فکر می‏ کردم ممکن است حالت من هم از آنها بهتر نباشد، و به همین دلیل سعی داشتم نظر خود را از خودم منصرف کنم، نکند به حال خودم بنگرم، و حالی همچون آن بی‏چارگان داشته باشم در نتیجه حالت یأس از اصلاح خویش به من دست دهد.
فشار شدیدی را احساس می‏ کردم، تحمل چنین حالتی برای من بسیار دشوار بود، افرادی را که از معاشرت با آنان گریزی نداشتم در حالتی می‏ دیدم که از نزدیک شدن، به آنان تنفر و وحشت داشتم تا چه رسد که بتوانم با آنان معاشرت کنم، نسبت به خودم هم در حال خوف و رجای عجیبی به سر می‏ بردم. نگران بودم، که اگر در خود بنگرم چه خواهم دید؟ حالتی نظیر آنچه در برخی از این گرفتاران می‏ بینم؟ اگر چنین باشد با خود چه کنم؟ و چگونه می‏ توانم امید به اصلاح خویشتن و بازسازی شخصیت دگرگون شده خویش را داشته باشم!
به پیشگاه خداوند تضرع کردم، و به وجود مقدّس امیرالمؤمنین صلوات الله علیه توسل جستم. آنچه در توانم بود به‏ کار بستم، و از خدا بی‏تابانه خواستم تا مرا از این حالت برهاند، مرا به حالت عادی بازگرداند تا مردم را همان‏گونه که سایرین می‏ بینند، ببینیم. لکن حالت همچنان ادامه داشت تا اینکه زیارتم تمام شد و از حرم مطهّر حضرت امیر خارج شدم، در خارج از حرم، حالتم عادی شد.
روز دوّم طبق برنامه روزانه به حرم مشرّف شدم، باز از هنگام ورود و تشرف به حرم مطهّر حالت دیروز تکرار شد.
و روز سوم نیز طبق برنامۀ روزانه به حرم مشرّف شدم بار دیگر پس از تشرف به حرم مطهّر حالت دیروز تکرار شد، در این روز حالت تضرع شدیدی به من دست داد و از خدا متضرعانه خواستم این حالت را ازمن بگیرد.
از حرم که بیرون آمدم، چون از ایران مهمان برای ما آمده بود و برای پذیرایی مهمان‏ها نیاز به شکر داشتیم تا برای مهمان‏ها چایی آماده کنیم، استخاره کردم از شکر دولتی خریداری کنم استخاره خوب آمد و ترکش بد. از همان شکر دولتی مقداری خریدم و به خانه بردم و از آن شکر قدری استفاده کردیم، حالت مذکور برطرف شد. گویا در روز سوم برخی مهمان‏ها که از ایران آمده‏ بودند در هنگام تشرف مرحوم ابوی به حرم همراه ایشان بودند. در میان آنان مرحوم شهید حاج شیخ میرزا علی هاشمی سنجانی بوده است. وقتی مرحوم شهید هاشمی سنجانی حالت تضرّع شدید مرحوم ابوی را ملاحظه می‏ کند اصرار شدید می‏ کند که جریان چیست؟ باید بگوئید تا شما را کمک کنیم. مرحوم ابوی برای رفع شبهۀ ایشان ناچار مطلب را برای ایشان تعریف می‏ کند و از طریق ایشان به افراد دیگر منتقل می‏ شود.